۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

امروز نوشین یه سوال مطرح کرد. « چرا هیچ وقت زبون آدم نمی پره گلوش؟ »

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

شاخ و دم که نداره

چه قدر مسخره اس که آدم دلش بخواد بنویسه بنویسه و بنویسه، اینقد که تمام دفتراش تموم شه تا هم خیالش راحت شه که دفتراش تموم شده و هم اینکه حرفای گفتنیش رو گفته ، ولی یادش بره که دلش میخواسته بنویسه بنویسه و بنویسه.
اما از اونجایی که اتفاق های مسخره واسه ی ما زیاد میافته خوب این یکی هم افتاد.
اون موقعی که توی خیابون بودم و تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خونه فقط بشینم و بنویسم، داشتم می ترکیدم. حرف هایی که باید خودم به خودم میگفتم اینقدر دلم رو فشار میدادن که گاهی حتی احساس اسهال بهم دست میداد. اما خوب متاسفانه انگار به ترکیدن هم عادت کردیم، چون وقتی رسیدیم خونه یادمون رفت.
علاوه بر ترکیدن انگار دلم کمی هم گرفته به نظر میرسید. شاید از دست کارهایی که توی لیست انتظار جا خشک کردن به ستوه اومده. و یا شاید هم از اینکه حتی در نوشتن توی وبلاگ خودش هم تنبلی میکنه.
خلاصه که توی همون شب که نفهمیدم چم بود دوباره این توهم بهم دست داد که همه دارن خوشحال زندگی می کنن الا من. و همین باعث شد که من نوشتنم رو عقب بندازم ، البته آگاه هستم که این کار رو باید هر چه سریعتر انجام بدم تا شاید بتونم از ترکیدن زودرس جلو گیری کنم. تو سرم مثل بازار مس گراس...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

سارا و بابک که تنها کسایی هستین که وبلاگ من رو میخونین ، من حال زندگی ندارم . فقط حال دارم پازل درست کنم و برم تاناکورا و دفتر خاطرات یکی رو دزدکی بخونم. همین.