۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

دیشب درد عجیبی گرفته بودم. هر بار که نفس میکشیدم تمام سمت چپ بدنم تیر می کشید. به جز قلبم. انگار قلبم می گفت: تو که هنوز زنده ای! درد بکش درد بکش...

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

خیلی عجیب غریبه! نمی دونم اینا به هم ربط دارن یا من ربطشون می دم! بیرون و می گم با تو رو. دقیقا زمانی که اون بیرون جنگ بود و بگیر و ببند و هیچ کسی خواب آروم نداشت زندگی من هم همینطور بود. تمام رابطه ها، کارها، پایان نامه و ذهنم انگار می خواست منفجر شه از این همه آشوب و دلم دائما شور بود ! شور...
اما کم کم همه چیز چه اون بیرون چه این تو آروم تر شده! همه جا خلوت تر شده! اما ذهنم حالا پر شده از این که خب که چی؟! و دلم پر از دلتنگی...
و میدونم این ها پایان هیچ ماجرایی نیست.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

تازه گی ها سخت تر میگذرانم این لحظات ناب جوانی را!
خیبان ها تداعی ترس و فرارند، از نت و خبر هایش هم هراسانم. وبلاگ های دوستان، گپ هایمان در کافه ها، هیچ کدام دیگر وقت گذرانی های آرام نیست. همه این استرس دیر آشنا را باز بر میگرداند. خسته ام اما نه مثل شش ماه پیش! خسته ام از نشدین حتی یک خبر خوش. همه به گونه ای نیستند. یا در درگیریهای رفتن گمشان می کنم یا در دنیای پر هیاهوی خبرهای بد یا در افکار و سوالات و ترس های آینده.
پیک هم که میزنیم پیاپی میگرییم ،با دلیل و بی دلیل!