۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

نیاز به قدم زدن با آنهایی که نمیشناسمشان و ترس از نزدیک شدن به آنها، نیاز به نفس کشیدن در جایی که نمیشناسم و ترس ِ غم ِ دوری از آنهایی که دوستشان دارم، نگرانی های آینده ای که تصوری از آن ندارم و نگرانی آینده هایی بسیار بزرگتر از زندگی کوچک ِ من...
همه اینها آشوبی در دلم می سازد که شاید این تکه کچ ِ سفید ِ خط دار مرحمی برش باشد!
و شاید هم نسخه عمو علی را برگزینم.
هر صبح یک لیوان شراب!

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

ساختمان های روبرویم هر روز مرا از افق دورتر می کنند.
ساختمان ها قد می کشند،
به من نزدیک می شوند،
مثل من و او که به هم نزدیک شدیم،
تا از هم گذشتیم،
پشتمان به هم شد.
نکند به خود آیم و ببینم پشت به افق ام ایستاده ام!
نکند به خود آیم و ببینم در یکی از همین ساختمان های بلند نفس می کشم!
که من از بلندی نمی ترسم،
از پایه های سست می ترسم،
از زیر بنا های محکوم به حکم ِ شهردار.
نکند به خود آیم و ببینم پنچره ام کوچک شده!
کوچک به اندازه ی فاصله ی دو تیرآهن.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

کاشکی چشمانم را نبسته بودم، کاشکی میدیدم متفاوت ترین تجربه زندگی ام را. اما شاید دیده ام. شاید خاطرات آن شب در همان تو در توهای وجودم که غم هایم در آن پنهان بودند( و ناگاه مثل آتشفشان سر بر آوردند) پنهان شده اند.
کاشکی چشمانم باز بوده باشند...

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

والا نقره خانووم از موقعی که کار مند شدیم شبا پست میزاریم و شبا هم که دپرس س س .....

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

فراموشت نکردم. تازه دارم باهات کنار میام!

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

وقتی چندین روزه که فقط به درست بودن یا نبودن چیزهایی که قبلا درست میدونستمشون فکر می کنم، به ارزش هایی که حاضریم براشون زندگیمون رو به بدترین شکل ممکن بگذرونیم،به ارزش هایی که زندگی ها رو به بی ارزش ترین چیز تبدیل می کنه، به ته راه هایی که توش قدم گذاشتم، به ته راه هایی که خیلی ها خیلی قبل تر ها توش قدم گذاشته بودن، به عدم قطعیت هیچ چیز حتی چیزی که روزی بهش ایمان داشتم، به اطمینانی که هیچ جا پیداش نمی کنم، به اینکه چیزی نیست که تا تهش رو بدونم حتی خودم، به اتفاق هایی که هیچ کس دلیلش رو نمی دونه، به جنگی که نمیدونم از کجا شروع می شه، به هزینه هایی که خیلی راحت این روزها حرفشو می زنم، به افق نا معلومی که این روزها مشترکات ما شده، به بودنم که مثل عروسک خیمه شب بازی ِ و با قوانین بیشمار طبیعت که هر روز میخوره تو صورتش به این طرف واون طرف پرت میشه،به نظرهای که دیگه نمیدونمشون، ده، به دنیام و به مردهاش که با تصورات بچه گیم زمین تا آسمون فاصله دارن...
به همه اینا که فکر میکنم اونقدر تو دلم رخت می شورن که معدم جم می شه و دولا به تخت کنج دیوارم پناه میبرم و پایان نامه و ارتباط 6 و تمام قول هایی که داده بودم رو به گور پدرشون میسپرم.

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

این پای لامصب انگار نمی خواد هیچ جایی سفت شه و تا میام دستمو به یه کوفتی بند کنم پاره میشه و پرت می شم. پرت. اونقد که یه عالمه باید چشمامو بمالونم تا به نور محیط عادت کنمو بتونم تازه یه چیزایی ببینم.
و زندگی این گونه با تکرار هایش مارا مورد عنایت قرار میدهد!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

نمی خوای بی خیال وزین و متفاوت نوشتن شی؟ نمی خوای بی خیال نوشتن پست هایی شی که به بریدن کف خوانندگان بیانجامد؟ به درک!
این دفه گفتم تو روح هرکی که بترس از نوشتن و ابراز کردن.
توم جنگِ. گاهی در معرض انفجارم و گاهی مثل شکست خورده ها نا امید وبی تفاوت. گاهی ا.ن های زندگیم نطق می کنند و میرینن به تمام وجودم . گاهی اغتشاش می کنم گاهی کز می کنم در کنج خلوتم میشینم های های به گریه. گاهی از داشتن این همه یار که مثل من گه گیجه تمام وجودشون رو گرفته ، دلگرم میشم و گاهی از اینکه درد مشترکمون دامن گیرشده مثل ریگ میترسم. بلاتکلیفی بد دردیه . بد.
اما هستم. هنوز هستم و مینوسیم و فکر می کنم و به گ.. میرم!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

نه عموجان. من همین گلدان کوچکم را بسیار دوست می دارم. شما میگین: مثل علف میمونه که هرجا رشد می کنه و جواهر اون گیاهی که باید حسابی مواظبش باشی. اما من که ار افاده های روز و شب آدم ها اشکم دراومده می گم: ناز شصتش که همه جا و همه جوره هست و برگ میده.

الماس های فلان قیراطی و فیروزه های بی رگه ارزانی سیاست مداران و ثروتمندان. من را سنگ ها و صدف های کنار دریا و میوه های کاج و بلوط و هسته های ازگیل و گلدانی که همیشه برگ میدهد بس. آرامیدن در آغوش این همه را بیشتر می خواهم تا نگرانی شل شدن پایه های انگشتری جواهر نشان را.

نه.

گاوصندوق من تمام اتاقم و تمام جنگل ها و تمام ساحل ها و جواهرم گلدانی که شاید همه ادم ها مثل آن را دارند.


۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه











نمیدانم در جوابِ" عید خوش گذشت؟" هاچه بگویم.
زمان زلزله ی بم فقط عکس دیده بودم و فیلم، اما امروز که پنج سال از آن اتفاق میگذرد فقط هجوم مردم و امداد کننده ها و انباشته ی مردگان را از آن فیلم ها کم میبینم و گر نه شهر تقریبا همان شهر است.
شب که وارد بم شدیم آنجا را بسیار دلباز تر از شهر خاموش کرمان یافتم.اما به قول زهرا خانم نخل های سرِ پا وجه ی شهر گونه ی این ویرانه را حفظ کرده اند. صبح که شد پرسه زدن ها را از گورستان شروع کردیم. سنگ قبرهای بزرگ که عکسهای خانوادگی بر آنها حک شده بود بیشتر مرا به یاد آلبوم های خانوادگی می انداخت تا سنگ قبر. و زمینی بزرگ، مسطح و خاکی، بدون هیچ سنگی. قبر دسته جمعی. ایرج بسطامی نیز گوشه ای آرام ،آرمیده بود.
اما شهرو اما آنهایی که زلزله را دیدند. همه ویران.
دیگر گفتن جفای دولتمردان به این ستم دیدگان طبیعت تازگی ندارد.تعریف پتو ها و چادرهای آمریکایی و تن ها و شامپو های تاریخ مصرف گذشته ایرانی، داستان دزدان هموطن و ناله های آنانی که زیر آوار بودند وامداد گرانی که در فرودگاه به زور میخواستند با آن سگ های تربیت شده ی نجسشان وارد ایران شوند.
نخلهای سوخته، مخروبه های بی وارث، کسب و کارِ کانِکسی. کدام یک از اینها مجال خوشی به بمی ها یا ما که در بم بودیم میدهد؟
و من در تعجبم آنهایی که پس از زلزله به این شهر مهاجرت کردند و خود را بمی جا زدند( تقریبا به تعداد کشته شدگان!) پیش از این در کجا زندگی می کردند که شهر زلزله زده بم را فرصتی یافتند برای بهتر زندگی کردن!راست میگویند آقایان! ما با این همه تجربه موفقیت آمیز باید ستاد باز سازی غزه راه بیاندازیم. باید به این خارجی ها بفهمانیم اگر در شهری مدرسه ساختید توقع نداشته باشید اجازه دهند نشانی از خود بر جای گذارید. باید یادشان دهیم چگونه میتوان با اجبارِ ساختن نما و سقف ساختمان پیش از داخل آن میتوان پزِ بازسازی کامل روستا ها را داد. اصلا باید به همه نشان دهیم با 9 میلیون و پانصد هزار تومان چگونه میتوان خانه ای نه تنها زیبا بلکه ضد زلزله ساخت.

۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

نمی نوشتم چون نمی خواستم ببینم. دیگه قدم های مورچه ای هیچ دردی رو دوا نمی کنه. نمیدونم تاریخ انقضای همه چی یهو تموم شد یا تموم شده بود و من خر نمیدیدم. نمی نوشتم چون میترسیدم. الان هم میترسم. خدا میدونه همین الانم چه چیزایی میاد تو کلم و فلانشو ندارم که بنویسمشون. آخ که چقدر همین بغضای مسخره جلوی حرف زدنم رو گرفته. میخوام یه قدم فیلی بردارم اما انگار مدت هاست دارم سعی میکنم دقیقا بفهمم فاصله پام تا پاش چقدره.میدونم. همه حرفایی رو که هر کی بخواد بهم بگه رو میدونم. به گذشت زمان امیدوار بودم. اما فقط داره منو ضعیف تر میکنه. اصلا دلم نمی خواد حتی دیگه با خودم هم این حرفا رو تکرار کنم چه برسه با اون. البته من میدونم اون یه بهانس. تکلیف من با خودمم معلوم نیست.یا شایدم اگه این گره باز میشد… نمیدونم. دیگه نمیفهمم. دقیقا زندگیم شده مثل لاس زدن با یه گوله نخ که نه سرش معلومه نه تهش نه هیچ جای کوفتی دیگش

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

باشه.گیجی خیلی هم خوبه.خیلی هم یعنی خواب نیستی و ...ولی نگفتی تا کی؟