۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

ساختمان های روبرویم هر روز مرا از افق دورتر می کنند.
ساختمان ها قد می کشند،
به من نزدیک می شوند،
مثل من و او که به هم نزدیک شدیم،
تا از هم گذشتیم،
پشتمان به هم شد.
نکند به خود آیم و ببینم پشت به افق ام ایستاده ام!
نکند به خود آیم و ببینم در یکی از همین ساختمان های بلند نفس می کشم!
که من از بلندی نمی ترسم،
از پایه های سست می ترسم،
از زیر بنا های محکوم به حکم ِ شهردار.
نکند به خود آیم و ببینم پنچره ام کوچک شده!
کوچک به اندازه ی فاصله ی دو تیرآهن.

هیچ نظری موجود نیست: