۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

وقتی چندین روزه که فقط به درست بودن یا نبودن چیزهایی که قبلا درست میدونستمشون فکر می کنم، به ارزش هایی که حاضریم براشون زندگیمون رو به بدترین شکل ممکن بگذرونیم،به ارزش هایی که زندگی ها رو به بی ارزش ترین چیز تبدیل می کنه، به ته راه هایی که توش قدم گذاشتم، به ته راه هایی که خیلی ها خیلی قبل تر ها توش قدم گذاشته بودن، به عدم قطعیت هیچ چیز حتی چیزی که روزی بهش ایمان داشتم، به اطمینانی که هیچ جا پیداش نمی کنم، به اینکه چیزی نیست که تا تهش رو بدونم حتی خودم، به اتفاق هایی که هیچ کس دلیلش رو نمی دونه، به جنگی که نمیدونم از کجا شروع می شه، به هزینه هایی که خیلی راحت این روزها حرفشو می زنم، به افق نا معلومی که این روزها مشترکات ما شده، به بودنم که مثل عروسک خیمه شب بازی ِ و با قوانین بیشمار طبیعت که هر روز میخوره تو صورتش به این طرف واون طرف پرت میشه،به نظرهای که دیگه نمیدونمشون، ده، به دنیام و به مردهاش که با تصورات بچه گیم زمین تا آسمون فاصله دارن...
به همه اینا که فکر میکنم اونقدر تو دلم رخت می شورن که معدم جم می شه و دولا به تخت کنج دیوارم پناه میبرم و پایان نامه و ارتباط 6 و تمام قول هایی که داده بودم رو به گور پدرشون میسپرم.

هیچ نظری موجود نیست: