۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

فکر می کنی همه چیز به آسونی بچه گی هاس! نه بابا. اصطلاحا می گن از دوران کودکی بکش بیرون! ای وای. ای وای چون دیگه راه حل های اون موقع هام جواب نمی ده. ای وای که من از زندگیم یه توهم ساختم. شب ها باهاش شادم و روزها واقعیت و کتمان می کنم. یعنی چی می تونه من رو کمک کنه. این که بشینم هی بنویسم هی بنویسم! آره باید بنویسم چون دیگه درد دل با یه آدم از یادم رفته. یعنی گاهی هم اونقدر حرفام تکراری ان روم نمیشه ! این روزا هم که انقد همه خوشحالن آدم بازم روش نمیشه سفره دلش رو پهن کنه واسه کسی! بعضی لحظه ها واقعا خودم رو درمونده احساس می کنم اما بعضی موقع ها هم فکر می کنم می تونم حل کنم مسائل رو . گاهی برام مثل یه ذره کوچیک می مونن اما گاهی بزرگ بزرگ بزرگ... اصولا من که همش فکر می کنم باهاس یه کاری کرد اما فکرم می کنم اون کارایی که قبل تر ها می کردم الان دیگه جواب نمی ده! یه عالمه حرف تو دلم مونده و گیر کرده که اصلا نمی دونم چرا اینجا و برای شنیدن کی می نویسم. اما شاید درد دل های وبلاگی کمی آروم ترم کنه! ای وای

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

دیشب درد عجیبی گرفته بودم. هر بار که نفس میکشیدم تمام سمت چپ بدنم تیر می کشید. به جز قلبم. انگار قلبم می گفت: تو که هنوز زنده ای! درد بکش درد بکش...

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

خیلی عجیب غریبه! نمی دونم اینا به هم ربط دارن یا من ربطشون می دم! بیرون و می گم با تو رو. دقیقا زمانی که اون بیرون جنگ بود و بگیر و ببند و هیچ کسی خواب آروم نداشت زندگی من هم همینطور بود. تمام رابطه ها، کارها، پایان نامه و ذهنم انگار می خواست منفجر شه از این همه آشوب و دلم دائما شور بود ! شور...
اما کم کم همه چیز چه اون بیرون چه این تو آروم تر شده! همه جا خلوت تر شده! اما ذهنم حالا پر شده از این که خب که چی؟! و دلم پر از دلتنگی...
و میدونم این ها پایان هیچ ماجرایی نیست.

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

تازه گی ها سخت تر میگذرانم این لحظات ناب جوانی را!
خیبان ها تداعی ترس و فرارند، از نت و خبر هایش هم هراسانم. وبلاگ های دوستان، گپ هایمان در کافه ها، هیچ کدام دیگر وقت گذرانی های آرام نیست. همه این استرس دیر آشنا را باز بر میگرداند. خسته ام اما نه مثل شش ماه پیش! خسته ام از نشدین حتی یک خبر خوش. همه به گونه ای نیستند. یا در درگیریهای رفتن گمشان می کنم یا در دنیای پر هیاهوی خبرهای بد یا در افکار و سوالات و ترس های آینده.
پیک هم که میزنیم پیاپی میگرییم ،با دلیل و بی دلیل!

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

نیاز به قدم زدن با آنهایی که نمیشناسمشان و ترس از نزدیک شدن به آنها، نیاز به نفس کشیدن در جایی که نمیشناسم و ترس ِ غم ِ دوری از آنهایی که دوستشان دارم، نگرانی های آینده ای که تصوری از آن ندارم و نگرانی آینده هایی بسیار بزرگتر از زندگی کوچک ِ من...
همه اینها آشوبی در دلم می سازد که شاید این تکه کچ ِ سفید ِ خط دار مرحمی برش باشد!
و شاید هم نسخه عمو علی را برگزینم.
هر صبح یک لیوان شراب!

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

ساختمان های روبرویم هر روز مرا از افق دورتر می کنند.
ساختمان ها قد می کشند،
به من نزدیک می شوند،
مثل من و او که به هم نزدیک شدیم،
تا از هم گذشتیم،
پشتمان به هم شد.
نکند به خود آیم و ببینم پشت به افق ام ایستاده ام!
نکند به خود آیم و ببینم در یکی از همین ساختمان های بلند نفس می کشم!
که من از بلندی نمی ترسم،
از پایه های سست می ترسم،
از زیر بنا های محکوم به حکم ِ شهردار.
نکند به خود آیم و ببینم پنچره ام کوچک شده!
کوچک به اندازه ی فاصله ی دو تیرآهن.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

کاشکی چشمانم را نبسته بودم، کاشکی میدیدم متفاوت ترین تجربه زندگی ام را. اما شاید دیده ام. شاید خاطرات آن شب در همان تو در توهای وجودم که غم هایم در آن پنهان بودند( و ناگاه مثل آتشفشان سر بر آوردند) پنهان شده اند.
کاشکی چشمانم باز بوده باشند...