۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

این پای لامصب انگار نمی خواد هیچ جایی سفت شه و تا میام دستمو به یه کوفتی بند کنم پاره میشه و پرت می شم. پرت. اونقد که یه عالمه باید چشمامو بمالونم تا به نور محیط عادت کنمو بتونم تازه یه چیزایی ببینم.
و زندگی این گونه با تکرار هایش مارا مورد عنایت قرار میدهد!

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

نمی خوای بی خیال وزین و متفاوت نوشتن شی؟ نمی خوای بی خیال نوشتن پست هایی شی که به بریدن کف خوانندگان بیانجامد؟ به درک!
این دفه گفتم تو روح هرکی که بترس از نوشتن و ابراز کردن.
توم جنگِ. گاهی در معرض انفجارم و گاهی مثل شکست خورده ها نا امید وبی تفاوت. گاهی ا.ن های زندگیم نطق می کنند و میرینن به تمام وجودم . گاهی اغتشاش می کنم گاهی کز می کنم در کنج خلوتم میشینم های های به گریه. گاهی از داشتن این همه یار که مثل من گه گیجه تمام وجودشون رو گرفته ، دلگرم میشم و گاهی از اینکه درد مشترکمون دامن گیرشده مثل ریگ میترسم. بلاتکلیفی بد دردیه . بد.
اما هستم. هنوز هستم و مینوسیم و فکر می کنم و به گ.. میرم!