۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

خیلی عجیب غریبه! نمی دونم اینا به هم ربط دارن یا من ربطشون می دم! بیرون و می گم با تو رو. دقیقا زمانی که اون بیرون جنگ بود و بگیر و ببند و هیچ کسی خواب آروم نداشت زندگی من هم همینطور بود. تمام رابطه ها، کارها، پایان نامه و ذهنم انگار می خواست منفجر شه از این همه آشوب و دلم دائما شور بود ! شور...
اما کم کم همه چیز چه اون بیرون چه این تو آروم تر شده! همه جا خلوت تر شده! اما ذهنم حالا پر شده از این که خب که چی؟! و دلم پر از دلتنگی...
و میدونم این ها پایان هیچ ماجرایی نیست.