۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

از رویاهای شبانه خبری نیست

سخت می گیرم! اونقدر سخت می گیرم که نمیگذارم بگذره. نه خوش نه بد. حتی اونقد سخت فکر میکنم که نمیتونم بنویسم. اون فقط به راحتی میگه: باید روی خودم کار کنم! اما من اونقدر به تمام چیزهایی که ناراحتم میکنن فکر میکنم که اون میگه: ناراحت شدن بخشی از وجود این موجودِ.

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

اصلاح میکنم

گاهی اصلا فریاد رس نیستن. وقتایی که یادت میارن چه قدر با هم خوب بودین، چه قدر با هم حال میکردین، چه قدر دنیاهاتون به هم نزدیک بود. وقتی خاطرات یادت میندازن این آدم دیگه اون دوست نزدیکه ی تو نیست، اونی نیست که با هم ساعت ها توی حیاط مدرسه روی اون آسفالتهای کثیف دراز میکشیدین و از الان و فردا و هزار تا چیز دیگه انقد حرف میزدین تا زنگ بخوره، وقتی یادت میندازن که یه روزایی بود که به پول نداشتنت نمیخندید؛ میفهمی اینا دارن خفت میکنن. کاش میتونستم بهت بگم. میشنوی؟

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

همیشه خاطرات فریاد رسند

بلد نیستم بنویسم.اما می نویسم.نه به خاطر اینکه نوشتن رو یاد بگیرم، به خاطر اینکه میخوام اون آدم یا آدم هایی رو که مثل من هستن رو پیدا کنم. میخوام پیداشون کنم تا احساس تنهایی ایی که دارم شاید برطرف بشه. میخوام باور کنم مثل من زیاده تا بدونم هرچی به سر اونها میاد به سر من هم میاد.شاید اینطوری آروم باشم.
اونروز وقتی داشتم از سرسره آبی پایین می اومدم میترسیدم، فکر میکردم همین الان میمیرم! تنها چیزی که باعث میشد امید داشته باشم که نمیمیرم این بود که آدم های زیادی قبل از من از این سرسره و آدم های زیادی هم بعد از من سوار میشن. پس چون اونها زنده موندن من هم زنده میمونم.