نمی نوشتم چون نمی خواستم ببینم. دیگه قدم های مورچه ای هیچ دردی رو دوا نمی کنه. نمیدونم تاریخ انقضای همه چی یهو تموم شد یا تموم شده بود و من خر نمیدیدم. نمی نوشتم چون میترسیدم. الان هم میترسم. خدا میدونه همین الانم چه چیزایی میاد تو کلم و فلانشو ندارم که بنویسمشون. آخ که چقدر همین بغضای مسخره جلوی حرف زدنم رو گرفته. میخوام یه قدم فیلی بردارم اما انگار مدت هاست دارم سعی میکنم دقیقا بفهمم فاصله پام تا پاش چقدره.میدونم. همه حرفایی رو که هر کی بخواد بهم بگه رو میدونم. به گذشت زمان امیدوار بودم. اما فقط داره منو ضعیف تر میکنه. اصلا دلم نمی خواد حتی دیگه با خودم هم این حرفا رو تکرار کنم چه برسه با اون. البته من میدونم اون یه بهانس. تکلیف من با خودمم معلوم نیست.یا شایدم اگه این گره باز میشد… نمیدونم. دیگه نمیفهمم. دقیقا زندگیم شده مثل لاس زدن با یه گوله نخ که نه سرش معلومه نه تهش نه هیچ جای کوفتی دیگش
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر