۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه
همت غرب
کودکی که می خواست همه چیز رو از نوشتن با خودکار روی یخچال تا پاک کردن دیوارهای خونه با پاک کن و آتش زدن نی و خاک، خودش به تنهایی تجربه کنه و هر جمعه پسرهای خوش تیپ رو تو راه خونه مامانجونش از آریا شهر تا پیروزی میشمرد حالا توی اتوبان های تاریک شهرش با کله ای منگ مشغول رانندگیه و سعی میکنه به چیزی فکر کنه که بیدارش نگه داره و آدمای خواب تو ماشینو برسونه به تخت خواباشون که یاد رویاهای بچه گی هاش می افته. اون موقع ها که خیلی خوشحال تر از الان بود و هر کاری که دلش می خواست از پختن کیک گرفته تا کشیدن سیگار ، همون موقع انجام میداد، رویاهای زیادی داشت که اکثرا بعد از دیدن فیلما میساختشون و اونقدربه تمام سکانساش فکر می کرد تا همشون تکراری میشدن و دیگه هیجانی نداشتن و بعد می رفت سراغ یکی دیگه. لذت بخش ترینشون توی یه کشتی اتفاق می افتاد که آدم بدا اونو گروگان گرفته بودن و یه کاپیتان بد اخلاق خوشتیپ اونو شبا موقع خواب دید میزد. فقط همیشه نگران بود که توی این سفر طولانی حتما مامانش نگرانش میشه و برای این قضیه هنوز هم نتونسته راه حلی پیدا کنه. حتی تو رویاهایی که الان بعد از دیدن فیلما میبینه.
اشتراک در:
پستها (Atom)