۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

همیشه خاطرات فریاد رسند

بلد نیستم بنویسم.اما می نویسم.نه به خاطر اینکه نوشتن رو یاد بگیرم، به خاطر اینکه میخوام اون آدم یا آدم هایی رو که مثل من هستن رو پیدا کنم. میخوام پیداشون کنم تا احساس تنهایی ایی که دارم شاید برطرف بشه. میخوام باور کنم مثل من زیاده تا بدونم هرچی به سر اونها میاد به سر من هم میاد.شاید اینطوری آروم باشم.
اونروز وقتی داشتم از سرسره آبی پایین می اومدم میترسیدم، فکر میکردم همین الان میمیرم! تنها چیزی که باعث میشد امید داشته باشم که نمیمیرم این بود که آدم های زیادی قبل از من از این سرسره و آدم های زیادی هم بعد از من سوار میشن. پس چون اونها زنده موندن من هم زنده میمونم.

۳ نظر:

نقره گفت...

کاش همیشه بودن. گاهی که خاطراتم رو دوره می کنم مخصوصا خوبهاش رو احساس می کنم صدتا هزار تا جای چاقو روی تنم میسوزه. می سوزه میسوزه و هیچ فریادی نمی تونه خاطراتم رو تبدیل به فریادرس کنه.

bl گفت...

ببین میتونی منو پیدا کنی؟سلام منم به خودم برسون.

بابک

ناشناس گفت...

ببین میتونی منو پیدا کنی؟سلام منم به خودم برسون.