اولش که نخش توی دستم بود و هنوز باد اون رو هرجایی که دلش می خواست نبرده بود، داشتم فکر میکردم که چه خوب بود که همه چیز یه نخ داشت! اما بعد از دهمین بار که باد کم شد و افتاد زمین و مجبور شدم یه عالمه نخ جمع کنم و دوباره بفرستمش هوا فکر کردم که همون بهتر که نخ هیچ چیزی توی دستت نباشه.
۲ نظر:
ته نخ اگه بود چی؟ هرچی سر نخ دارم توی دستمن اما همشون با ته هاشون قاطی شدن. توی هم گره خوردن. پیچیدن دور گردنم الانه که خفم کنن. باید زودتر از وسط قیچیشون کنم.
منم می خوام رهاش کنم ،شاید باد ببردش ،راستشو بخوای همچین که باد می پیچه زیرش،این ور اون ورش می کنه دلم از خوشی ضعف میره ،شاید بادم یکم دل رحم باشه،خیلی نبردش دوردورا ،همین جلوی چشم خودم پیچ و تاب بخوره،دلم خوشه به همین،ولی نخ؟نه نخ نداشته باشه یا لاقل نخ چیزیو ندن دست من،نمیتونم ببینم که بخوره زمین بعد نخاش بپیچن تو هم،بعد من هی یاد او ن تصویر بیفتم که باد چه با شکوه می وزید زیرش به اهتزاز درش میاورد...
ارسال یک نظر