آدم هایی که روبروی ما ساز می زدن همه لباس های رنگی تن کرده بودن. اما مردی که کنار من نشسته بود بلوزی خاکستری تنش بود. نه رنگِ امروزش ، رنگِ دیروز هاش.این رو من نمی گم. بازگشتِ نگاه های مهربونش میگن. مردی که بوی سیگار تا عمق وجودش رفته. اما... اما دوباره خودش رو باور کرده. و من رو . محبت پنهانی و خجالت پنهانی ترش جای تمام بغض های گذشتم رو گرفت. دوستش دارم . قدِ بچگیهام.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
حتا منم که نه اوون روزا دیدمش نه این روزا یه جورایی دوسش دارم.
ارسال یک نظر