۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

چند روز پیش

آدم هایی که روبروی ما ساز می زدن همه لباس های رنگی تن کرده بودن. اما مردی که کنار من نشسته بود بلوزی خاکستری تنش بود. نه رنگِ امروزش ، رنگِ دیروز هاش.این رو من نمی گم. بازگشتِ نگاه های مهربونش میگن. مردی که بوی سیگار تا عمق وجودش رفته. اما... اما دوباره خودش رو باور کرده. و من رو . محبت پنهانی و خجالت پنهانی ترش جای تمام بغض های گذشتم رو گرفت. دوستش دارم . قدِ بچگیهام.

۱ نظر:

نقره گفت...

حتا منم که نه اوون روزا دیدمش نه این روزا یه جورایی دوسش دارم.