۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

د"...دو سال با هم دوست بودیم. اون خیلی وقتها سرش رو میزاشت رو شونه ی من و از دست همه گریه می کرد. وقتی متقاعدش کردم سرش رو از روی شونم برداره با هم ازدواج کردیم."د

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

بعضی جمله ها ی تو فیلما خوب یادم میمونه." بهتره هر چیزی رو به اسم خودش بخونی "0

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

چند روز پیش

آدم هایی که روبروی ما ساز می زدن همه لباس های رنگی تن کرده بودن. اما مردی که کنار من نشسته بود بلوزی خاکستری تنش بود. نه رنگِ امروزش ، رنگِ دیروز هاش.این رو من نمی گم. بازگشتِ نگاه های مهربونش میگن. مردی که بوی سیگار تا عمق وجودش رفته. اما... اما دوباره خودش رو باور کرده. و من رو . محبت پنهانی و خجالت پنهانی ترش جای تمام بغض های گذشتم رو گرفت. دوستش دارم . قدِ بچگیهام.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

جمعه2/4/1384

آدم ها وارد زندگیت میشن. کسی برای اومدنش ازت اجازه نمی گیره.همونطور که تو برای قدم گذاشتن توی زندگی اونها اجازه نمی گیری. همیشه همه ی چیزهایی که آروم اتفاق می افتن یک روزی تو رو متعجب می کنن. اما اون روز که به خودت می یای شاید دیگه دیر شده باشه. می تونی خیلی چیزها رو پیش بینی کنی. اما خب فکر کنم که این خصوصیت تمام آدم ها باشه که می خوان همه چیز رو تجربه کنن.شاید بارها. البته هر اتفاق فقط یک بار تجربه می شه، چون تجربه بعدی مطمینا با اون یکی زمین تا آسمون فرق داره. من هم به خاطر تشابهات کوچیک شانس این تجربه ها رو نه از خودم می گیرم نه از دیگران.

۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

چراغ سبز شده بود وقتی بوی مریم هات تمام ماشین رو پر کرد

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

در پشت شیشه های بزرگ عینک آفتابی جدیدم احساس امنیت بیشتری میکنم. دیگران آنقدرکه من به نگاه کردن در چشمانشان علاقه مندم به نگاه های مستقیم من علاقه ای ندارند

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

دیشب مثل خیلی شب ها خواب های پریشان امانم را برید. آنقدر از پایم خون رفت که احساس سرما کردم

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

یادمان باشد

پذیرفتن به زبان ساده اما به عمل سخت تر از تمام کارهایی است که در این چند سال عمر کرده ام. فکر میکنم تمام آدمهایی که کمتر از من غر غر میکنند پذیرا بودن را پذیرفته اند. یا نوع آفرینششان این گونه است که خوشا به احوالاتشان و یا آنقدر قدرتمند هستند که به این راز بزرگ جامه عمل پوشانده اند(حتی به زور!).و باز فکر میکنم برای من سخت ترینش پذیرش خودم باشد. حداقل تا جایی که کمتر از دست خودم حرس نوش جان نکنم! پس یادمان باشد

۱۳۸۷ شهریور ۳۱, یکشنبه

سارا از کجا فهمیدی کلمه عبور من خرتو خره؟

این که نشد هر وقت دقت گرفتو هیچ گوشی دیگه نمونده بود واسه شنیدن غرغر هات بلاگت رو باز کنی و ببینی هیچ زری واسه زدن نداری و ... بیخیال همه چیز که داری میشی این یکی رو هم بیخیال شو

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

این تو بمیری ها از اون تو بمیری ها نیس!

در یک عصر گرم تابستونی خانوم نقره این جمله رو در حضور آقای بهنام و خانوم سفید با صدای بلند گفتند.نوع
این تو بمیری از کدوماس که دوامش خوبه! رو لابد خودش میدونه دیگه .

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

میشه بخونیش؟ نه خودت باید گوش کنی!


وقتی رو تخت سارا دراز کشیدی به غیر ازفکر کردن به کثافتی که از رو پشت بومشون داشت دیدت میزد میتونی به این گل و گوشه ها سرک بکشی و ...و

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

اصلا نمی خواستم از خواب پاشم. اگه دیدن رویاهای خوب قیمتی داشت هرچی داشتم و نداشتم میفروختم تا واسه این روزا م یه کم بزارم تو صندوقخونه . فکر نمی کنم احتکار رویا جرم باشه . تازه اگرم باشه اشکالی نداره وقتی تو حبس مواد بهت برسه اونجا بهشته.

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

همت غرب

کودکی که می خواست همه چیز رو از نوشتن با خودکار روی یخچال تا پاک کردن دیوارهای خونه با پاک کن و آتش زدن نی و خاک، خودش به تنهایی تجربه کنه و هر جمعه پسرهای خوش تیپ رو تو راه خونه مامانجونش از آریا شهر تا پیروزی میشمرد حالا توی اتوبان های تاریک شهرش با کله ای منگ مشغول رانندگیه و سعی میکنه به چیزی فکر کنه که بیدارش نگه داره و آدمای خواب تو ماشینو برسونه به تخت خواباشون که یاد رویاهای بچه گی هاش می افته. اون موقع ها که خیلی خوشحال تر از الان بود و هر کاری که دلش می خواست از پختن کیک گرفته تا کشیدن سیگار ، همون موقع انجام میداد، رویاهای زیادی داشت که اکثرا بعد از دیدن فیلما میساختشون و اونقدربه تمام سکانساش فکر می کرد تا همشون تکراری میشدن و دیگه هیجانی نداشتن و بعد می رفت سراغ یکی دیگه. لذت بخش ترینشون توی یه کشتی اتفاق می افتاد که آدم بدا اونو گروگان گرفته بودن و یه کاپیتان بد اخلاق خوشتیپ اونو شبا موقع خواب دید میزد. فقط همیشه نگران بود که توی این سفر طولانی حتما مامانش نگرانش میشه و برای این قضیه هنوز هم نتونسته راه حلی پیدا کنه. حتی تو رویاهایی که الان بعد از دیدن فیلما میبینه.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

امروز نوشین یه سوال مطرح کرد. « چرا هیچ وقت زبون آدم نمی پره گلوش؟ »

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

شاخ و دم که نداره

چه قدر مسخره اس که آدم دلش بخواد بنویسه بنویسه و بنویسه، اینقد که تمام دفتراش تموم شه تا هم خیالش راحت شه که دفتراش تموم شده و هم اینکه حرفای گفتنیش رو گفته ، ولی یادش بره که دلش میخواسته بنویسه بنویسه و بنویسه.
اما از اونجایی که اتفاق های مسخره واسه ی ما زیاد میافته خوب این یکی هم افتاد.
اون موقعی که توی خیابون بودم و تصمیم گرفتم وقتی رسیدم خونه فقط بشینم و بنویسم، داشتم می ترکیدم. حرف هایی که باید خودم به خودم میگفتم اینقدر دلم رو فشار میدادن که گاهی حتی احساس اسهال بهم دست میداد. اما خوب متاسفانه انگار به ترکیدن هم عادت کردیم، چون وقتی رسیدیم خونه یادمون رفت.
علاوه بر ترکیدن انگار دلم کمی هم گرفته به نظر میرسید. شاید از دست کارهایی که توی لیست انتظار جا خشک کردن به ستوه اومده. و یا شاید هم از اینکه حتی در نوشتن توی وبلاگ خودش هم تنبلی میکنه.
خلاصه که توی همون شب که نفهمیدم چم بود دوباره این توهم بهم دست داد که همه دارن خوشحال زندگی می کنن الا من. و همین باعث شد که من نوشتنم رو عقب بندازم ، البته آگاه هستم که این کار رو باید هر چه سریعتر انجام بدم تا شاید بتونم از ترکیدن زودرس جلو گیری کنم. تو سرم مثل بازار مس گراس...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

سارا و بابک که تنها کسایی هستین که وبلاگ من رو میخونین ، من حال زندگی ندارم . فقط حال دارم پازل درست کنم و برم تاناکورا و دفتر خاطرات یکی رو دزدکی بخونم. همین.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

بهتره ازپنجره بیای تو

آره. منم اگه مثل آقای همسایه تفنگ شکاری دو لول داشتم میزدم این زنیکه عوضی رو میکشتم که نشسته توی او سلول احمقانش و در عوض ماهی چندرغاز نخ همه مارو دادن دستش . اونم چه نخ هایی ،به نازکی مانتوی سفید نازک من.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

سر نخ




اولش که نخش توی دستم بود و هنوز باد اون رو هرجایی که دلش می خواست نبرده بود، داشتم فکر میکردم که چه خوب بود که همه چیز یه نخ داشت! اما بعد از دهمین بار که باد کم شد و افتاد زمین و مجبور شدم یه عالمه نخ جمع کنم و دوباره بفرستمش هوا فکر کردم که همون بهتر که نخ هیچ چیزی توی دستت نباشه.

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

نام موسس مدرسه باهاوس رو به خاطر بسپار

مدیر گروهم که الان استاد درس تجزیه و تحلیل آثار ارتباط تصویری هم هست و هر چیزی که دستش بیاد درس میده و فکر میکنه هر گوشه ای از خرمن گرانبهای دانشش رو به ما ارزانی کنه خیلی بیشتر از وظایفش انجام داده و الان بدون هیچ دلیلی سوالات فوق لیسانس رو آورده سر کلاس، بسیار سخت صحبت میکنه.
چه طوری خودش میفهمه چی میگه؟! ساده ترین چیزها رو هم میپیچونه. یاد لحظه هایی میافتم که میخوام گوجه سبز رو نوبر کنم و سعی میکنم از پشت گردنم دستم رو به دهنم برسونم.
فکر میکنم چه طوری میگه « دوستت دارم»؟! یعنی اون رو هم...؟!دیگه فایده نداره که. بعضی چیزها رو باید همونطوری که هستن بگی.ساده ی ساده. مثل : ریدم به این دانشگاه.

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

اتاق تاریک.زمان گم

با اینکه میدونم خواب عصر کسلم میکنه، اما میخوابم. خواب بدی ندیدم. اما چون میدونم خواب عصر کسلم میکنه عصبانی ام. میدونم سکوت حالم رو بد تر میکنه، اما وقتی اون داره برام پیغام میزاره تلفن رو بر نمیدارم. سعی میکنم باور کنم که انجام کارهای بسیار مهمم باعث شد جوابش رو ندم. اما میدونم تنها کاری که انجام میدم به تعویق انداختن کارهای به تعویق افتاده ست.

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

ما خیلی از هم دوریم یا خیلی نزدیکیم؟

ماهی هام وقتی گشنشون میشه مظلوم میشن. گلدون هام هم وقتی تشنشون میشه خودشون رو میزنن به مردن. اما زبون تو فرق داره. وقتی چیزی نمی خوای مظلوم میشی. وقتی نمیخوای بشنوی و نمیخوای شنیده بشی. آروم بخواب. من از رازت خبر ندارم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه

از رویاهای شبانه خبری نیست

سخت می گیرم! اونقدر سخت می گیرم که نمیگذارم بگذره. نه خوش نه بد. حتی اونقد سخت فکر میکنم که نمیتونم بنویسم. اون فقط به راحتی میگه: باید روی خودم کار کنم! اما من اونقدر به تمام چیزهایی که ناراحتم میکنن فکر میکنم که اون میگه: ناراحت شدن بخشی از وجود این موجودِ.

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

اصلاح میکنم

گاهی اصلا فریاد رس نیستن. وقتایی که یادت میارن چه قدر با هم خوب بودین، چه قدر با هم حال میکردین، چه قدر دنیاهاتون به هم نزدیک بود. وقتی خاطرات یادت میندازن این آدم دیگه اون دوست نزدیکه ی تو نیست، اونی نیست که با هم ساعت ها توی حیاط مدرسه روی اون آسفالتهای کثیف دراز میکشیدین و از الان و فردا و هزار تا چیز دیگه انقد حرف میزدین تا زنگ بخوره، وقتی یادت میندازن که یه روزایی بود که به پول نداشتنت نمیخندید؛ میفهمی اینا دارن خفت میکنن. کاش میتونستم بهت بگم. میشنوی؟

۱۳۸۶ اسفند ۱۴, سه‌شنبه

همیشه خاطرات فریاد رسند

بلد نیستم بنویسم.اما می نویسم.نه به خاطر اینکه نوشتن رو یاد بگیرم، به خاطر اینکه میخوام اون آدم یا آدم هایی رو که مثل من هستن رو پیدا کنم. میخوام پیداشون کنم تا احساس تنهایی ایی که دارم شاید برطرف بشه. میخوام باور کنم مثل من زیاده تا بدونم هرچی به سر اونها میاد به سر من هم میاد.شاید اینطوری آروم باشم.
اونروز وقتی داشتم از سرسره آبی پایین می اومدم میترسیدم، فکر میکردم همین الان میمیرم! تنها چیزی که باعث میشد امید داشته باشم که نمیمیرم این بود که آدم های زیادی قبل از من از این سرسره و آدم های زیادی هم بعد از من سوار میشن. پس چون اونها زنده موندن من هم زنده میمونم.

۱۳۸۶ اسفند ۸, چهارشنبه

Arizona Dream

هر دفعه که می فهمم آدم های دیگه ای هم رویاهای من رو دارن حسابی تعجب میکنم!فکر میکردم بعضی چیزها فقط مال منه!شاید احساسم شبیه احساس اون عروسکی باشه که فکر میکنه فقط خودش لباس توری صورتی تنشه و وقتی میخوابه پلکهاش میاد رو هم،نمیدونه که اون کارخونه لعنتی حداقل برای یک سال هزار تا از اون عروسک توی یه ساعت تولید میکنه. اما خوب فرق من و اون اینه که اون اونقد خوشبخته که این راز هیچوقت براش آشکار نمیشه، ولی من!هر دفعه که میبینم رویاهام،خواسته هام،آرزوهام یا هزارتا چیز دیگه ای که مال خودم بودن اما فقط مال خودم نبودن،از دایره انحصارم در میان حس بدی بهم دست میده . حس احمق بودن. حس اینکه ما همه فقط توی بعضی چیزهای جزئی با هم فرق داریم، مثلا رنگ چشامون. ولی اون تو یه چیزه. احساس گله بهم دست میده! دیگه نمیخوام برم جلو. چون اون ته جز علامت سوال چیز دیگه ای نمیبینم.
کاش همیشه مست بودم و با همون سرعت لحظات مستی تمام افکارم رو به زبون می آوردم